از اول که بنا نبود هیچ کدوم تنها بمونیم. بود؟
نه نبود
یعنی مال من که نبود. چیزی که برای خروج از تنهایی یا عشق نیاز داشتم
فقط باور بود که تا دلت بخواد داشتم
باورهای بلوری، کریستال، جیوهای، رنگین کمونی، آسمونی
آبی، سفید، سبز و صورتی
تو رو باور داشتم و خودم
و فقط تو کم بودی
تو نیامدی و منی ازمن نموند
ترسیده، هراسیده، گنگ
باورهای معطر دارچینی،
زنجفیلی،
عنبر و گلاب قمصر داشتم. که همه را زد و ریختند
یکی یکی باورهام را شکستند
عطرش رفت و بهجایش سیاست آموختم
قایمموشک بازی یادگرفتم و پیچاندن انواع شما
آموختم همیشه هول و ولا به دلهاتان اندازم
آرامش از دری که بیاید
تو و عشق از در دیگرمیروید
یاد گرفتم دیگر نگم
دوستت دارم
به چشمهاتان نگاه نکنم
که صاف و مستقیمشان هم
ریا دارد
یادگرفتم اگر گفتی اکنون شب است
حتم بدارم که بیگمان روز است
یاد گرفتم بهتر است سال از پی سال تنها بمانم
فهمیدم، عشق فریبی و خواب و خیالی بیش نیست
قصة گذاری بیش نیست
دانستم باید عوض شوم تا از تنهایی بدر آیم
دانم
نتوانم
و عشق ورزی هم نخواهم
که باوری از عشق
درم باقی ندارم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر