شبای تابستون بود و قصههای بیبی و پشهبند سفید کنار حوض وسط حیاط
همون وسطی که وقتی قصههای بیبی را میشنوم، بتونم همة ستارهها را هم ببینم
از بچگی سمعی بصری حال میکردم و شب بود و قصة درخت هفتگردو، ماه پیشونی، نمکی
یادش بخیر وقتی میرسید به اینجا، من بهجای بیبی میگفتم
هفت در رو بستی نمکی، یک در رو نبستی نمکی
و او ادامه میداد
نمیدونم چند بار این قصهها را شنیدم تا یاد گرفتم، آدم باید خودش عاقل باشه
شب وقت خواب درها رو باز نذار
اما بگم از دوستی دیگه. دکتر عسگری
زمان موشکبارانها بود و تهران نیمبند خالی
با فاصلة یک طبقه با خواهرش در مجتمعی زندگی میکرد
میگفت:
این خواهر من شبها هزارتا قفل به این درها میزنه. یکی نیست بگه:
خواهرم در سن من و تو باید درها را باز بذاری بلکه یکی اتفاقی وارد بشه و.............. اینا
و من میخندیدم مثل همة بلاهتام
بعد از نهصد و بیست و چهار سال تازه فهمیدم، این بیبی بدجور در باورهای ما رو بست
برای همینه که عشقی از هیچ در و دروازه و روزنی وارد نمیشه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر