با این حساب کتابهای جدید و جهان هولوگرافیک دیگه نه جرئت نوشتن و نه کشیدن و ساختن دارم
هرچه نقاشی و مجسمه افریقایی ساخته بودم اخیرا به دستور یکی از این اساتید جمع کردم
نمیدونم فعلا که گذاشتم بیرون در آپارتمان تا بدم یکی همه رو ببره
ولی بهابل چی میشه؟
بیست سال پیش این کتاب در رویا در دستم بود
بعد از بازگشت از مرگ و ورود به جرگة قلم و دوات گفتیم خب این دین بازگشت است و باید هر آنچه دیدیم را رد کنیم
همونهایی که بهم آرامش داده و به شکل زندگی افسونگران " یا بهتره از لفظ ساحری استفاده کنم" درآورده
من این مدل زندگی را با همه آزمونهای الهیش دوست دارم
حتا پذیرش تنهایی رو درک میکنم و میفهمم چرا شما نمیخواهی یا چرا پیش نمیآد
چون با ورود هر یک؛ هجومی تازه به ذهن میشه که هر یک به دلایل زمینی میتونه درد آور باشه
در این سالها منو هی از هرکاری که میخواستم بکنم دور نگهداشته
خب حالا که به آرامش نسبی رسیدم و باید دوباره کار را به دست بگیرم
میترسم
تا اینجا که همینطوری پیشرفته. یعنی هر چه در نسخههای قبلی نوشتم، به تجربهاش نشستم
از سقوی پریا تا بیماریش و نادر و ناسزا
همه و همه در طرح نوشتههای اولم بود. لحظاتی که مادر داستان " ایراندخت " پشت در اتاق عمل راه میرفت و خونسرد منتظر معجزه بود
به تجربه نشت تا خونسردی و حوصلة مادری که پشت اتاق جراحی بچهای که داغون شده را درک کردم
کتاب هم تصحیح شد
تا یهوقتی که فهمیدم اینها که برخی از عدم تجربه به کاغذ میآد داره به حقیقت میشینه
از اونجا که میشه پاییز سال 86 شروع کردم به سفید نویسی کتاب
نمیدونم تا حالا چند بار بهابل نوشته و بسته شد و حتا چندبار به دست استاد و ناشر نشسته؟
به هرحال هرچی که هست باید دوباره و از اول بنویسم
بدون حملة غیرارگانیکها به باغ پدری
بدون هومانی که بیماری خونه نشینش کرده
بدون داستانهایی دربارة جهان غیرنمایی و بیبدنها و ابعاد موازی و جهان رویا و کالبد انرژی
بدون دردهای تنهایی ایراندخت و
بدون خودخواهی و خودسریهای هومان
بدون عذاب و رنج تنهایی شخصیتهای داستان که همه بهنوعی انسانهای دوگانهاند که به تقدیر در یک باغ جمع شدند
بدون اینکه بخوام موصول افلاطونی تاریک و سیاه ابداع کنم
چی میمونه برای نوشتن و ادای دین من؟
تو بگو چطور داستان زندگی را سفید و نورانی شروع کنم؟
کاش امشب موسیو جبرئیل با یک قطرهای چیزی از جنس وحی به دادم برسه
هرچه نقاشی و مجسمه افریقایی ساخته بودم اخیرا به دستور یکی از این اساتید جمع کردم
نمیدونم فعلا که گذاشتم بیرون در آپارتمان تا بدم یکی همه رو ببره
ولی بهابل چی میشه؟
بیست سال پیش این کتاب در رویا در دستم بود
بعد از بازگشت از مرگ و ورود به جرگة قلم و دوات گفتیم خب این دین بازگشت است و باید هر آنچه دیدیم را رد کنیم
همونهایی که بهم آرامش داده و به شکل زندگی افسونگران " یا بهتره از لفظ ساحری استفاده کنم" درآورده
من این مدل زندگی را با همه آزمونهای الهیش دوست دارم
حتا پذیرش تنهایی رو درک میکنم و میفهمم چرا شما نمیخواهی یا چرا پیش نمیآد
چون با ورود هر یک؛ هجومی تازه به ذهن میشه که هر یک به دلایل زمینی میتونه درد آور باشه
در این سالها منو هی از هرکاری که میخواستم بکنم دور نگهداشته
خب حالا که به آرامش نسبی رسیدم و باید دوباره کار را به دست بگیرم
میترسم
تا اینجا که همینطوری پیشرفته. یعنی هر چه در نسخههای قبلی نوشتم، به تجربهاش نشستم
از سقوی پریا تا بیماریش و نادر و ناسزا
همه و همه در طرح نوشتههای اولم بود. لحظاتی که مادر داستان " ایراندخت " پشت در اتاق عمل راه میرفت و خونسرد منتظر معجزه بود
به تجربه نشت تا خونسردی و حوصلة مادری که پشت اتاق جراحی بچهای که داغون شده را درک کردم
کتاب هم تصحیح شد
تا یهوقتی که فهمیدم اینها که برخی از عدم تجربه به کاغذ میآد داره به حقیقت میشینه
از اونجا که میشه پاییز سال 86 شروع کردم به سفید نویسی کتاب
نمیدونم تا حالا چند بار بهابل نوشته و بسته شد و حتا چندبار به دست استاد و ناشر نشسته؟
به هرحال هرچی که هست باید دوباره و از اول بنویسم
بدون حملة غیرارگانیکها به باغ پدری
بدون هومانی که بیماری خونه نشینش کرده
بدون داستانهایی دربارة جهان غیرنمایی و بیبدنها و ابعاد موازی و جهان رویا و کالبد انرژی
بدون دردهای تنهایی ایراندخت و
بدون خودخواهی و خودسریهای هومان
بدون عذاب و رنج تنهایی شخصیتهای داستان که همه بهنوعی انسانهای دوگانهاند که به تقدیر در یک باغ جمع شدند
بدون اینکه بخوام موصول افلاطونی تاریک و سیاه ابداع کنم
چی میمونه برای نوشتن و ادای دین من؟
تو بگو چطور داستان زندگی را سفید و نورانی شروع کنم؟
کاش امشب موسیو جبرئیل با یک قطرهای چیزی از جنس وحی به دادم برسه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر