یادش بخیر بچگی اگه خیلی احساس کمبود محبت میکردیم ، زودی دست به دل و آی....... وای مردم
بهدادم برسید و فقط یک لیوان آب قند، عرقنعناء با قند میتونست همه غصهام را با خودش ببره
یعنی رمز کار در توجه خانم والده بود و لیوانی که به دستم می داد
ولی حالا که به میمنت و مبارکی مثل عشقه رشد کردیم و به در و دیوار زندگی پیچیدیم
نه تنها با هیچ لیوان آب قندی حالم خوب نمیشه
بلکه اصلا دکتری برای این درد وجود نداره
اگه بدونی چهقدر دلم یهچیزایی میخواد؟ اینام از عقبة پیچیدن به دست و پای وزارت فخیمة از ما بهترون
دیگه جرئت نداریم اسمی از موضوع مورد علاقة امن و گرم هم برد
خب اینم شد زندگی؟
میترسم وقت مرگ بفهمم، زندگی یعنی رفتن به کوه و بیابون
نه اسمی و نه کارنامهای تا بتونی یک کلمه بگی بغل
خب که چی ؟
حالا من یه چی گفتم
شما نباید فکر کنید منظورم این بود که دلم ... میخواد
داشتم از لیوان عرقنعناء و قند میگفتم
ذهن شما بد برمی داره مگه تقصیره منه؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر