میدونی چی شد که اینطور شد؟
منم نمیدونم اما میشه تصور کرد و به حدسیاتی هم رسید. مثل اینکه:
بچگی رو دوست دارم چون دورة جهل بود و کودکی
خیابونا پهن بودند و عریض. کسی دروغ نمیگفت و دروغگو همیشه دشمن خدا بود
یعنی دروغ چرا از حقیقت زندگی بیخبر بودم و فکر میکردم آیکیوی صداقت همه به قدر کودکیه منه
به سن بلوغ و رشد که رسیدیم پی به ریای عشق بردیم
بعد از سی ، تازه فهمیدم آدمها زن و مرد دارند و نسبت به اعتمادشون یکسان نیست
بعد از مدتی هم یادگرفتم مردم
بلدند توی چشمت نگاه کنند، دروغ بگن، زیرپات رو خالی کنند
سفرهات را خالی و به امانتت خیانت ، این مقوله رو بیشتر بین جمعهای خودی تر و همخون دیدم
بهقول خانم غول در داستان حسن و خانم حنا،
اه از کی تا حالا میآن در خونهات رو میزنن و میگن تق تق تق
خانوم من اومدم گولتون بزنم؟
در نتیجه بازی گرگ و میشم یاد گرفتیم
یاد گرفتیم در این تصویر خیالی، بیماری هست، تلاق هست. بدی هست. ما فقط از بچگی اینا رو نمیدونستیم و فکر میکردیم بچگی یعنی، ماهی قرمزای حوض بیبی
خلاصه که اینطوری پیش بره میمونه بچهها و خودم که باید باورهام را ازش بردارم
چی میمونه برای ادامه؟
همینجوریها ما عاشق کودکیها شدیم و درش لنگر انداختیم
موقعی خستگی چشم میبندیم و دوباره بچه میشیم
به همین سادگی
کاش منگول بهدنیا اومده بودم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر