دلم سنگ شده یا یه ایرادی پیدا کرده
فقط دلم عشق میخواد، اما انگار واقعا نمیخواد یا نقص فنی پیدا کرده؟
چند مورد پشت هم پیش اومد که همزمان اشتراکات جالبی میتونن داشته باشن و بشه یهجوری نیمبندم که شده
به عنوان نمونه ژنریک نیمه و یار نگاهشون کرد
اما نمیدونم این حس اسمش چیه؟
شاید از مردها ترسیدم؟
شاید خیلی هم نیاز عاشقانه ندارم و طبق عادت بهونه میگیرم؟
خلاصه که اول به دوم نکشیده چنان ازشون فرار میکنم که انگار آنفولانزا خوکی دارن
خب اگه خوب نبودن در حد اولیه هم خوب بهنظر نمیآن
انگار یهو یک لایه تاریک روی اونها رو میگیره و من میترسم
یعنی انگار اصلا نمیخوام کسی واقعا وارد زندگیم بشه
انگار میخوان استقلال و آزادیم رو که هیچ غلطی هم باهاش نمیکنم ازم بگیرن
هول میشم و شروع به فریاد و بهانه گیری کردن
که
چی میخوای از جونم؟
نخوام کسی به زندگیم بیاد باید کی رو ببینم
و همینطور مثل خوره با روانش چنان میکنم
که بره و پشت سرش را نگاه نکنه
وای چه گندی که هفته پیش در این مقوله نزدم فجیع
خدای بندهها خودش این بنده همیشه خطا کارش را ببخشه
بعد میام از شاهکار اخیرم میگم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر