من به تو روی میآرم
سجده میکنم، طولانی و دقایق بسیار
رکوع و استخفار.
عبادت و مناجات.
همه اینها هست اما دیروز متوجه موضوع مهمی شدم.
آقا اینا که میگم مهم، برای من مهم و کار راه بندازه. تصور خطابه و عمومیت موضوغ امری خطاست
یعنی غلط بکنم بگم اینا که در مورد خودم میفهمم به همه مربوطه
هر کسی راه کمین و شکار خودش را باید پیدا کنه برای رسیدن به دیگری، درون
بله عرض میکردم:
هفده رکعت در روز به وقتی جعفر طیار که هیچ. اگه صبح تا شب هم اونطوری نماز بخونم به درد عمهجان مرحومم میخوره
پارسال کشف کردم، وقت نماز همه هستم جز خودی ساده و آرام در حضور خدا
یا باید مراقب باشم، ذهنم نره جایی.
یا، افکار مزخرف و خودخواهی بهم روی نیاره
وقت نماز مردمکم پشت پلک ول نزنه
نمیدونم، توجهم را بذارم به نقطةکوفت، دستهام اینجور باشه
پاهام اونجور و در این لحظه باشم و .......................... همه غلطی بود اسمش الا نماز
تا اینکه یاد نمازی در نه سالگی افتادم
نمازی که از فرط خلوص و حب به شما سراسر اشک بود. یادم نمیره که چطور با التماس ازت میخواستم کل نماز رو بهم القا کنی
فکر میکردم، چرا نمیتونم نماز را یاد بگیرم؟ دلم میخواست خیلی نزدیک با شما حرف بزنم و چون بلدش نبودم، میگریستم
اون لحظه که این خاطره به یادم آمد، متوجه کل خطاهای نمازم شدم
گو اینکه سالهاست فقط به قصد گپ زدن و شارژ انرژیهای حیاتی اینکار انجام میشه
اما بدون حس، حضور شما هیچ رقم مالی نمیشه
وقتایی که از حزن تنهایی کم مونده قالب تهی و به مرگ دل خوشم، ناگاه از خودم بیرون میام
بالا و بالا و بالا تر میرم
زمین یه توپ کوچولو میشه و بازهم بالا میرم تا نقطة " نیسیتی " اونجا دیگه گم میشم نه من هستم، نه تو، کل را درک میکنم
یک مجموع واحد و متصل که حزن را ازم میگیره و ما بین هپروت سرخوشی چشم باز میکنم و مودم بهکل تغییر میکنه. البته تا مورد بعدی
دیروز وقتی با همه زور در درون دنبالت میگشتم. میخواستم بدونم کجا باید به تو
به صفات تو در درونم برسم؟
دوباره در نیسیتی همه را گم کردم
تازه فهمیدم، دنبال هیچی نباید باشم.
هیچ مطلق.
چون در اون لحظه هم جهان اکبرم و هم اصغر
و شهرزاد در این میانه حضور نداره
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر