یه روز ماری توی چارچوب در راهم رو بست. با لهجة بندتمبانی، نیمه آلمانی، نیمه فارسی : منو ببر پیش اون بابات
گفتم: جانم؟
ابوی بنده به رحمت خدا و اینا.
نه خنگه ببر هندوستان پیش اون بابای سیات « ساتیا سای بابا » که عکسش توی معبدته « حالا منظورش یه صندوق چوبی بود با یک مصحف کامل قرآن بالای سرش» اگه اون نتونه به من بگه.
پس اون عکس رو از اونجا بردار.
که من فکر نکنم چون تو دوستش داری، معجزه بلده؟
چرا فکر میکنی من باید آدمهای معجزه دار بشناسم؟
من فقط معجزه دوست دارم
حالا چی باید بگه؟
به من بگه بالاخره عشق پیدا میکنم یانه؟ دیگه حوصله این آدمها رو با این زندگی ندارم
این خانم همون موقع که من سی ساله بودم و اینها رو به من میگفت، سن الان من بود. « بیوه پولداری با یه خروار مگسان گرد، شیرینی»
و من خندیدم. بعد از یه مدت دیگه حتا جواب تلفنش رو هم نمیدادم. بیچارهام کرده بود
میخواست خودش رو بکشه، مجوز از دیگری میخواست
اگه بدونم تا آخر عمر قراره همینطور تنها بمونم، ترجیح میدم همین الان بمیرم
و
من
الان
میفهمم ماری چی میگفت
اما بهخاطرش حاضر نیستم بمیرم
حتا حاضر نیستم ذرهای از شانم پایین بیام
چون همینطوری هم
همینجا که ایستادم رو دوست دارم
با عشق کامل میشم
قشنگ و خلاق.
اما بیعشق هم هستم.
برای خودم هم بسام
ولی خدایا نشه یه روز به حرف الانم تاسف بخورم؟
گفتم: جانم؟
ابوی بنده به رحمت خدا و اینا.
نه خنگه ببر هندوستان پیش اون بابای سیات « ساتیا سای بابا » که عکسش توی معبدته « حالا منظورش یه صندوق چوبی بود با یک مصحف کامل قرآن بالای سرش» اگه اون نتونه به من بگه.
پس اون عکس رو از اونجا بردار.
که من فکر نکنم چون تو دوستش داری، معجزه بلده؟
چرا فکر میکنی من باید آدمهای معجزه دار بشناسم؟
من فقط معجزه دوست دارم
حالا چی باید بگه؟
به من بگه بالاخره عشق پیدا میکنم یانه؟ دیگه حوصله این آدمها رو با این زندگی ندارم
این خانم همون موقع که من سی ساله بودم و اینها رو به من میگفت، سن الان من بود. « بیوه پولداری با یه خروار مگسان گرد، شیرینی»
و من خندیدم. بعد از یه مدت دیگه حتا جواب تلفنش رو هم نمیدادم. بیچارهام کرده بود
میخواست خودش رو بکشه، مجوز از دیگری میخواست
اگه بدونم تا آخر عمر قراره همینطور تنها بمونم، ترجیح میدم همین الان بمیرم
و
من
الان
میفهمم ماری چی میگفت
اما بهخاطرش حاضر نیستم بمیرم
حتا حاضر نیستم ذرهای از شانم پایین بیام
چون همینطوری هم
همینجا که ایستادم رو دوست دارم
با عشق کامل میشم
قشنگ و خلاق.
اما بیعشق هم هستم.
برای خودم هم بسام
ولی خدایا نشه یه روز به حرف الانم تاسف بخورم؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر